هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

روزهای دختری به نام هانا

گزارش تصویری (راه رفتن)

من مدت مدیدی بود که با کمک میز راه می رفتم ............... بعضی وقتا ماشینم رو هول میدادم و راه می رفتم ............. بعضی وقتا هم کارای خطر ناک می کردم............. تا اینکه بلاخره موفق شدم و خودم به تنهایی را ه رفتم.................. اینم یک عکس از دختری که لباس مامانش رو پوشیده و بسیار شلخته است........... اینخا هم مشغول مورچه خوار سواری است............ یک صندلی مخصوص هانا مانتانا هم دارم که روش عکس و اسمش است و خیلی دوسش دارم .........وقتی روش می شینم احساس بزرگی می کنم ...........ولی خیلی خطر ناک ازش پیاده می شم و خودم رو پرت می کنم پایین.............اه.............خدا به من رحم کنه............. &n...
21 اسفند 1390

هنر نماييهاي يكسالگي

آقا ما دوربين نداريم..................به خاطر همين وبلاگم به روز نمي شه............... ولي من مي تونم از اين پست از هنر نماييهاي يكسالگيم تعريف كنم................. من ديگه حرفهاي آدم بزرگها رو نسبتا مي فهمم .............و اگر يك جمله آشنا باشد سريع عكس عمل نشان مي دم...........مثلا هميشه وقتي ازم مي پرسند چند سالته ؟ عدد يك رو با انگشت نشان مي دم...........مامانم ديروز داشت مي گفت ........بايد واكسن يكسالگي هانا رو بزنم .......ديد سريع من مشغول نشان دادن يك هستم ..............آره ديگه من حرفاتون رو مي فهمم.............. من با تلفن به طور خيلي جدي صحبت مي كنم ...........مكالمه من......... اد = الو دلا= سلام بد= بله واي.......يك...
21 اسفند 1390

تولد تولد تولد مبارک

من یکسال پیش به دنیا آمدم    حالا یکسال گذشته و تولدم است .............اونم از نوع کفش دوزکی   و کادوی مامان و بابای کفش دوزککککککککککککککککککک..................... اينم ليت هاي تولد مهمونا که دو نوع بود.....................     و صفحه یادگاری مهمونای عزیز.................. ...
13 اسفند 1390

آغاز ایستادن

دیروز اول اسفند دخترم ایستاد...............هانا خیلی وقت بود توانایی این کار را  داشت ولی می ترسید...........جالب اینجاست که حرف آدمو خیلی خوب می فهه............همجوری لبه مبل ایستاده بود ..........گفتم هانا دستتو ول کن...........دیدم دستاشو مثل حالت تسلیم چند ثانیه گرفت بالا و ایستاد.........منم انقده قربون صدقش رفتم ...........دیگه هی تکرار می کرد..............اگه ترسش بریزه مطمئن هستم به زودی راه می افته...................
2 اسفند 1390
1